نویسنده :
سید جمال الدین موسوی
|
|
اینم یه داستان کوتاه و قشنگ که فکر کنم یه درس زندگی خوب و اموزنده باشه
ازدواج یعنی همین
شاگردی از استادش پرسید: "عشق چیست؟" استاد در جوابش گفت: " با گندم زار برو و پر خوشه ترین شاخه را بیاور اما در هنگام عبور از گندم زار به یاد داشته باش که نمی توانی به عقب برگردی تا خوشه ای بچینی!!!" شاگرد به گندم زار رفت و پس از مدتی طولانی برگشت. استاد پرسید: چه آوردی؟ و شاگرد با حسرت جواب داد: هیچ . هر چه جلو می رفتم خوشه های پر پشت تر میدیم و به امید یافتن پر پشت ترین تا انتهای گندم زار رفتم. استاد گفت: "عشق یعنی همین" شاگرد پرسید : پس ازدواج چیست؟ استاد به سخن آمد که:به جنگل برو و بلند ترین درخت را بیاور. اما به یا داشته باش که باز هم نمی توانی به عقب بازگردی! شاگرد رفت و پس از مدت کوتاهی با درختی برگشت. استاد پرسید: چه شد؟ شاگرد در جواب گفت: به جنگل رفتم و اولین درخت بلندی را که دیدم انتخاب کردم. ترسیدم که اگر جلوتر بروم باز هم دست خالی برگردم. استاد از گفت:" ازدواج یعنی همین
|
|
یکشنبه 85/11/15 ساعت 6:39 عصر
|
|
|
|